دلفین آبی

سیگنال های در هم ذهن من

دلفین آبی

سیگنال های در هم ذهن من

دریایی که شاهد عاشقانه هایمان بود

روزی صدایمان خواهد کرد

و هر دومان را غرق

اما نه در خود

مرا در اندوه بازی تو

و تو را در بی وفایی هایت

شاخه ی گلی یا قاصدکی

چه فرقی می کند

یک نشان از تو بهار را به خانه ام می آورد

گاهی قفل ها کلیدند
مانند قفل دست های من و تو
که کلید پایان تمام انتظارهاست

سیاه بود و سپید
خرامیدی طاووس من
رنگ گرفت از تو زندگی
از توِ هزار رنگ

می تازد
بی رحم تر
بی پرواتر
آنچه که در آینه از آینده میبینم

دستهای تهی
حجم سرد تن
یادگار روزهای برباد رفته

در سرم دریایی است طوفانی
و در دلم ساحلی است
که این دریا لحظه به لحظه دگرگونش میکند
گاه می شوید
گاه میبرد
و گاه تفاله هایش را بر آن ساحل تف میکند
و روحم
این روح بیمار
فقط نظاره میکند
همین

می خواهی سر بر شانه ام بگذار
می خواهی از کنارم رد شو
چیزی برای به دست آوردن ندارم
چیزی برای از دست دادن هم ندارم
می خواهی بیا تمام من شو
از آن من شو
می خواهی فقط سایه سیاهی از خاطرات من شو
چیزی برای به خاطر سپردن ندارم
چیزی برای به خاطر آوردن هم ندارم
از من آینه ای ساخته اند
من نمود تو هستم
من چیزی برای خود ندارم
من چیزی برای تو ندارم

تو هستی  

هر زمان 

هر مکان  

...

تو هستی

فقط از آن من نیستی

باران که میبارد

آه می کشم

به یاد تمام قدم های نرفته امان زیر باران

با مرور دستهایی که از آن من نیست

و آغوشی که جای دیگریست

و از درد می خندم

به اشک هایی که هنوز در خلوتم

غرورم را مچاله می کنند