دلفین آبی

سیگنال های در هم ذهن من

دلفین آبی

سیگنال های در هم ذهن من

می خواهی سر بر شانه ام بگذار
می خواهی از کنارم رد شو
چیزی برای به دست آوردن ندارم
چیزی برای از دست دادن هم ندارم
می خواهی بیا تمام من شو
از آن من شو
می خواهی فقط سایه سیاهی از خاطرات من شو
چیزی برای به خاطر سپردن ندارم
چیزی برای به خاطر آوردن هم ندارم
از من آینه ای ساخته اند
من نمود تو هستم
من چیزی برای خود ندارم
من چیزی برای تو ندارم

تو هستی  

هر زمان 

هر مکان  

...

تو هستی

فقط از آن من نیستی

باران که میبارد

آه می کشم

به یاد تمام قدم های نرفته امان زیر باران

با مرور دستهایی که از آن من نیست

و آغوشی که جای دیگریست

و از درد می خندم

به اشک هایی که هنوز در خلوتم

غرورم را مچاله می کنند